تصورتان از دنياي پدري با خود دنياي پدري خيلي متفاوت بود؟
آره... ببينيد، به هر حال ما آدمها که تجربه زيستهشده نداريم، بنابراين در طول زندگي با هرچيزي که روبرو ميشويم، براي اولين بار است و تازه خودمان را در آن وضعيت تجربه ميکنيم و ميبينيم. همه ما در اطرافمان ديدهايم کساني را که ازدواج کردند، پدر شدند و از آنها درباره اين مرحلهها شنيديم اما تا خودمان کاملا در آن وضعيت قرار نگيريم، نميتوانيم بفهميم که عملکرد و احساسمان چيست. دانستن اين موضوع که اگر بچهدار شوي، مسئوليتهاي زيادي خواهي داشت با اينکه مسئوليت يک بچه را داشته باشي، خيلي فرق ميکند.
سلامت: حميد عليدوستي وقتي پدر شد، چه تفاوتي کرد؟
فهميد که ديگر فقط مال خودش نيست و به کسان ديگري هم تعلق دارد.
سلامت: هيچوقت به خاطر داشتن بچه تن به کاري يا بازي براي تيمي که دوست نداشتيد، داديد؟
هيچوقت! من هميشه به تمام اصولي که در زندگي براي خودم داشتم، پايبند بودم و از آن عدول نکردم. هيچوقت فکر نکردم چون حالا بچهدار شدم، بايد فلان درآمد را هم از تيم داشته باشم يا براي داشتن فلان درآمد بايد تن به کاري بدهم که دوست ندارم... ولي جالب اين بود که با آمدن بچهها زندگيام بهتر شد. وقتي ترانه به دنيا آمد، من عضو تيمملي بودم و يک دفعه رفتم بوندسليگاي آلمان بازي کردم، يعني يک جهش خيلي عجيب و غريب توي زندگيام پيش آمد... نميدانم! شايد همان چيزي است که به آن ميگويند «قدم» و شايد هم نيت آدمهاست که اين سمت و سوها را رقم ميزند. واقعا با تولد ترانه خيلي اتفاقهاي خوبي براي من افتاد.
سلامت: آن موقعها اصلا لژيونر شدن خيلي مرسوم نبود؟
نه... براي خودم هم خيلي عجيب بود چون اصلا اين قضايا و ارتباطات نبود که بازيها ديده شود و تو جذب تيمهاي ديگر شوي اما براي من اين اتفاق افتاد.
سلامت: با بزرگشدن بچهها خودتان هم تغيير کرديد؟
انسان مدام در حال تغيير است و همه پدرها و مادرها هم بعد از تولد بچهها و با بزرگشدن آنها تغيير ميکنند.
سلامت: بعد از اينکه ترانه بهطور حرفهاي وارد دنياي بازيگري شد، هيچ موقع با او درباره انتخابهايش حرف زديد؟ مثلا هيچوقت نگفتيد چرا توي فلان فيلم بازي کردي؟
نه هيچ موقع! چون خودش خيلي عقلانيت داشت. خيلي کار به او پيشنهاد ميشد اما ترانه قبول نميکرد و تصميمهايي ميگرفت که کاملا درست بود.
سلامت: همه فيلمهايي را که بازي کرده، ديديد؟
بله، همه را...
سلامت: وقتي ميخواست «من ترانه 15 سال دارم» را بازي کند، با توجه به موضوعي که فيلم داشت و سن سال ترانه، با شما صحبت هم کرد؟
بله، آقاي صدرعاملي هم با من صحبت کرده بودند اما باز هم خود ترانه انتخاب کرد که در آن بازي کند، نه ما. کلا ترانه عقلش از من بيشتر بود. (ميخندد)
سلامت: يعني هيچوقت با هم برخورد جدي نداشتيد؟
نه!
سلامت: وقتي بچه بودند، چي؟
هيچوقت!
سلامت: ببخشيد! ميدانم که يادآورياش خيلي اذيتتان ميکند اما با پسرتان چي؟حتما يک موقعي با هم دعوا مي کرديد ديگه؟!
نه، شايد مساله جدياي هم داشتيم که هر پدري هم در مورد بچههايش درون خودش دارد اما برخورد جدي نداشتيم چون فکر ميکنم برخورد جدي و دعوا اثرگذار نيست و براي همين هميشه سعي کردم آرامشم را حفظ کنم.
سلامت: خيلي پدر نمونهاي هستيد!
نه بابا...
سلامت: پدربزرگ نمونه چي؟
نه، پدربزرگ نمونه هم نيستم (ميخندد).
سلامت: ترانه تا يک جايي با شهرت شما شناخته ميشد، دختر حميد عليدوستي بود و از يک جايي به بعد اين شهرت کفه سنگينش برگشت سمت ترانه...
آره، الان من بيشتر شدم پدر ترانه! عجيب هم نيست. به هر حال گروههاي متفاوتي وجود دارد و عدهاي بازيگرها را بيشتر ميشناسند و بعضي ورزشکارها و بعضي نويسندهها و...
سلامت: دنياي شهرت را دوست داشتيد؟ نه اصلا!
سلامت: از اينکه ترانه اين شهرت را دارد چي؟
از اينکه پدر ترانه هستم خيلي خوشحالم اما خوشحالي من هيچ ربطي به شهرت ترانه ندارد... همهاش درباره پدر بودن و ترانه حرف زديم که!
سلامت: دلمان ميخواهد درباره يک وجه ديگر پدري شما حرف بزنيم که خيلي هم سخت است! درباره پسرتان، درباره تجربه از دست دادن او!
اصلا نميتوانم درباره اين قضيه صحبت کنم اما فقط يک جمله ميگويم که خيلي تغيير کردم... خيلي زياد... (سکوت) قابلبيان نيست... فکر ميکنم کلمات و مفاهيم معنايش را نميرساند... همين!
سلامت: تا قبل از اين اتفاق حتما خيلي کتابها درباره مرگ و زندگي خوانده بوديد؟
آره...
سلامت: اين مطالعهها کمکي به برخورد شما با حادثه کرد؟ به کنار آمدن با آن؟
نه، سوگ بزرگي است... قابلبيان نيست... اصلا شما از کجا ميدانيد که من با اين موضوع کنار آمدم؟ شايد اصلا کنار نيامدم...
سلامت: شايد حق با شما باشد ولي زندگي ادامه پيدا کرد.
چون من فرزند ديگري هم داشتم، مسئوليت ديگري هم داشتم و بايد يک جوري اين اتفاق را مديريت ميکردم.
سلامت: هميشه در اين اتفاقها يک نفر از اعضاي خانواده تکيهگاه ديگران ميشود. در خانواده چه کسي اين نقش را داشت؟
خودم نميتوانم بگويم تکيهگاه بودم يا نبودم اما سعي خودم را کردم...
سلامت: به خودتان هم کمک کرديد براي... نميتوانم بگويم کنار آمدن؛ گفتيد شايد کنار نيامده باشيد؛ اجازه بدهيد بگويم براي ادامه زندگي شخصي خودتان چه کرديد؟
ورزش را کنار نگذاشتم؛ به جمع بازيکنها ميرفتم و در بازيها و تمرينها حضور داشتم و اين خيلي کمککننده بود که آن اتفاق را از حافظهام دور کنم... ميتوانم بگويم فوتبال خيلي در آن شرايط به من کمک کرد. مطالعههايي هم که داشتم، من را به دنياي ديگري ميبرد و بهنوعي به فراموشي و دور شدن از آن کمک ميکرد.
سلامت: وقتي اين اتفاق براي شما افتاد، برخورد پدرتان چطور بود؟ با توجه به شخصيتي که از ايشان گفتيد، چقدر شما را که فرزندشان بوديد و با اين غم روبرو شده بوديد، حمايت کردند؟
هم پدرم و هم مادرم خيلي دلسوزانه برخورد کردند، خيليخيلي زياد به من کمک کردند... توي اين اتفاق، هياهو و داد و بيداد نداشتند و آرامشي ايجاد کردند که خيلي کمککننده بود.
سلامت: سليقه مطالعه شما يا موسيقياي که گوش ميداديد چي؟ تغيير کرد؟
نه! فکر ميکنم هر آدمي يک سير مطالعاتي دارد که ربطي به قبل و بعد از پدر شدن و خانوادهدار شدن و اينها ندارد. من از کودکي به مطالعه علاقهمند بودم. حالا ممکن است يک زمان شعر بيشتر ميخواندم و يک زمان داستان و حالا فلسفه ولي علتش اين چيزي که گفتيد نيست يا اتفاقهاي خانواده آن را تعيين نميکند... بيشتر فکر ميکنم به روند رشد آدمها ربط دارد و اينکه از يک مرحله وارد مرحله ديگري ميشوند و اين رشد و باروري که پيدا ميکنند، بهنوعي در وجودشان تزريق ميشود... مثلا من زماني که فوتبال بازي ميکردم، بيشتر ميباختم يا توي اين 40 سال به اندازه انگشتهاي دستم هم قهرمان نشدم ولي هميشه تمرين ميکردم؛ خيلي زياد، توي تنهايي خودم هم خيلي ممارست داشتم. شايد اگر ميزان دوندگي من را حساب کنيد، ببينيد دور کره زمين را دويدهام، به خاطر هدفي که داشتم و اين خودش باعث ميشد که نگاه من تغيير کند.
سلامت: نگاهتان به فوتبال فلسفي بود يا صرف يک ورزش و قهرماني و مسابقه؟
نميدانم ولي فوتبال براي من فقط يک توپ نبود، زميني بود شبيه خود زندگي؛ شکستهايش يک نمونه کوچک از زندگي بود، صدمه خوردنهايش همينطور... من توي زمين فوتبال پام شکسته، بينيام شکسته، توي آلمان ضربهمغزي شدم و رفتم توي کما،... يک روز باختم و يک روز بردم... شايد بيشتر هم باختم اما باز فردا با يک آفتاب ديگر از جايم بلند شدم و رفتم سراغ زندگي. هميشه با شاگردهايم هم که صحبت ميکنم، اين را ميگويم که خيلي مهم است آدم يک هدف مقدس براي خودش داشته باشد تا آن را نگاه کند و راهش را پيدا کند و بداند که از کدام مسير بايد برود و از چه موانعي بايد بگذرد تا به هدفش برسد. شايد اين حرف من الان خريداري نداشته باشد و از جنس حال و هواي بچههاي امروز نباشد اما براي خود من اين جوري بود؛ من به خاطر هدفي که داشتم و شناختي که از خودم پيدا کرده بودم، به خيلي چيزها نه گفتم، به خيلي از تيمهاي بزرگ نرفتم و يک مقدار برخلاف جهت آب شنا کردم که البته خيلي سخت بود ولي همين سختيها روحيه من را بارور کرد و زندگيام را شکل داد. همين موانع و گذر از آنها چيزهايي را به من نشان داد که واقعا گرانبها بود و رسيدن به آنها آنقدر حلاوت و شيريني داشت که سختيها را تحمل ميکردم. گذشته را که نگاه ميکنم؛ ميبينم خيلي تلاش کردم، همه مدارج بالاي فوتبال ايران را گذراندم، قهرمان تيم ملي جوانان ايران شدم، کاپيتان تيم ملي اميد ايران شدم و در همه اينها سلسلهمراتبي به دست ميآوردم و نه مثل بازيکنان الان يک ساله... وارد تيمملي شدم، مقدماتي جامجهاني بازي کردم، توي بوندسليگاي آلمان بازي کردم، چند دوره آقاي گل شدم، با تيممان قهرمان شدم... همه اين مدت هم تمرين داشتم، شايد بد نباشد که برايتان بگويم؛ من سر زدن بلد نبودم! ولي يک توپ از سقف اتاقم آويزان کرده بودم که هر روز قبل از رفتن به دانشگاه 100 تا سر ميزدم تا ياد بگيرم و همه اين کارها را براي رسيدن به هدفم انجام ميدادم.
سلامت: آن موقع هم نگاهتان به موانع و مشکلات اينقدر روشن بود؟
بود اما نه تا اين اندازه ولي حالا که برميگردم و پشت سرم را نگاه ميکنم، ميبينم آن موانع چه پلهاي براي ترقي من شدند...
سلامت: در فوتبال به چيزي که خواستيد، رسيديد؟
بله، فوتبال براي من مثل توپي بود که من را همه جا برد، خيلي چيزها را به من نشان داد، خيلي از کشورها، فرهنگها... با همين توپ و توي اين زمين سرم را به طرف آسمان بالا گرفتم و از گلي که زده بودم، خوشحالي کردم و با همين توپ سرم پايين بود و اشک ريختم از ناراحتي و شکست.
سلامت: سوال آخر؛ هر زندگي فرازها و فرودهايي دارد اما اگر نگاهي به گذشته و زماني که گذرانديد داشته باشيد، مهمترين فراز و فرودهايش را چه ميبينيد؟
در زندگي يا فوتبال؟
سلامت: هر دو. گفتيد فوتبال هم براي شما نمادي از زندگي بود!
دقيقا نميتوانم بگويم فرازش چه بوده و فرودش چه... اما خب تولد فرزند يکي از آنها و اتفاق خيلي بزرگي براي من بوده... ازدواج هم همينطور... شايد اولين گلي که زدم، دعوت شدن به تيم ملي... رفتن به بوندسليگاي آلمان... اما يک اتفاقي که شايد بتوانم بگويم من را از اين رو به آن رو کرد، آن اتفاق ناگوار بود که خيلي زياد نگاهم را به زندگي تغيير داد... يک جايي خواندم که «سوگ شايد براي کساني که ميبينند يک مفهوم باشد اما براي صاحب سوگ يک معناست» از اين معنا نميشود حرف زد... با کلمهها از آن نميشود گفت.
داغي که سرد نميشود
پويان عليدوستي، پسر حميد عليدوستي و برادر ترانه عليدوستي، چهارشنبهسوري سال 1383، در اثر انفجار مواد محترقه درگذشت. اين ماجرا حوالي زماني رخ داد که ترانه مشغول بازي در فيلم چهارشنبهسوري اصغر فرهادي بود. درباره اين ماجرا ترانه چند سال بعد در قالب يادداشتي چنين نوشت:
«خيلي سخت بود كه در فيلم «چهارشنبهسوري» اصغر فرهادي مشغول بازي بودم، كل ماجراهاي فيلم در اين روز ميگذشت، آن وقت خبر دادند كه در دل چهارشنبهسوري واقعي، برادرم به خاطر حادثه ناگواري كه همان منفجر شدن مواد محترقه است، درگذشته است. هر وقت اين خاطره تلخ را مرور ميكنم، ياد آن لحظهاي ميافتم كه خبر فوت برادرم را سر صحنه فيلمبرداري دادند. همه شوكه شده بوديم. بابا و مامان هميشه نگران برادرم بودند و آخر هم زورشان به او نرسيد. پويان پسر سرسخت و شيطاني بود، مثل خيلي از پسرهاي نوجوان. اصلا پسر سادهاي نبود؛ كنترلي كه من نميشدم او ميشد، اما جوابي كه از او نميگرفتند را از من ميگرفتند. همين كارهاي او هم در آخر به اينجا ختم شد كه اين بلا را سر ما و خودش بياورد. هنوز باورم نميشود. ماجراي آن روز چهارشنبهسوري هنوز كابوس من و خانوادهام است. آخر سال 83 و عيد 84 روزهاي بد و سنگيني را من و خانوادهام پشت سر گذاشتيم. هر روز براي ما نبودن پويان سخت بود و همچنان هم سخت است. زمان مرگ پويان من سر فيلمبرداري «چهارشنبهسوري» بودم و دقيقا در همان روز چهارشنبهسوري، يعني 25 اسفند سال 83 فوت كرد. وقتي خبر را دادند نميدانم چطور تا خانه رفتم اما بعد از آن و وقتي مراسم تمام شد، دوست داشتم كه خيلي سريع و بهطور خودخواسته سر خودم را با بازي در فيلم گرم كنم و دوباره به گروه پيوستم. در حقيقت يك هفته سر كار نرفتم كه 3 روز آن، 3 روز اول عيد بود كه در هر صورت و بدون هيچ اتفاقي هم آن 3 روز تعطيل بود. در واقع من به خاطر اين حادثه فقط 4 روز كار را متوقف كردم. بعد از اينكه به كار بازگشتم، حس كردم اين يك هفته براي من حكم 40 روز را داشته و خيلي دير گذشته. خوشبختانه هيچكس با من مثل عزادارها صحبت نميكرد و فضا هم سنگين نبود، مثل قبل دوستانه بود، شايد چون بچهها هم در اين يك هفته مدام با من همراه بودند و در تمام مراسم حضور داشتند. اميدوارم براي هيچ خانوادهاي اين اتفاق نيفتد. چون اينگونه اتفاقها واقعا وحشتناك است و هيچوقت هم هضم نميشود.
شايد كسي كه هيچوقت نتواند با اين مسئله كنار بيايد، مادرم است. البته نميتوان گفت كه اين اتفاق براي چهكسي سختتر بوده. اگر روزي تصميم بگيرم تنها پيام اخلاقي زندگيام را به جوانها بدهم (چون از پيام دادن خوشم نميآيد)، ميگويم تا جايي که ميتوانيد خوش بگذرانيد شلوغ کنيد. الان وقتش است... اما با آتش بازي نکنيد، با خطر نه! نه به خاطر خودتان، به خاطر ما خواهرها!